یه شب خیلی سخت واسه هممون...


دلنوشته های من برای تنها عشق من عاطفه

سلام به همگی

امروز میخوام یه داستانی تعریف کنم که حتی باورمم نمیشد همچین کاری کنم

3شنبه 14بهمن روز بدی بود واسم

پسر بیشعور همسایه عاطفه تو مسجد بهم میگه نبینم دیگه بیای دوروبر خونمون ،تو محلمون!

منم گفتم به تو هیچ ربطی نداره اونم گفت من بهش شماره دادمو عکس دادمو فلانو اینا

شب اول مسجد بهش کاری نداشتم اما شب دوم میگه میخوای صبح که میره مدرسه باهاش صحبت کنم

دیگه جوش آوردم ،آخه حرفاشو حتی 1درصدم باور نمیکردم ولی همش رو اعصابم بود

بردمش بیرون مسجد گفتم تو چی میخوای

گرفتم اونقدر زدمش که غش کردو افتاد رو زمین نمیدونم چیکارش شده بود میلرزید ،

تشنج گرفته بود منم سریع رفتم یه ماشین گرفتمو گفتم ببرینش که داره بنده خدا میمیره

منم اونقدر اعصابم بهم ریخته بود که دیوونه شده بودم ،داشتم باموتور تند میرفتم که زدم به یه جاییو بیهوش شدم

خدارو شکر بگین کی منو پیدا کرد

مادرو خواهر عاطفه ...

زنگ زدنو یه ماشین اومدو منو بردن شهر

خیلی پشیمونم آخه خیلیارو دق دادم ،

اول از همه عاطفه،بنده خدا خیلی گریه کرد بعد مادرم ،بعد مادر عاطفه ،و آخرسرم مهلقا خانم ،خواهر عاطفه

واقعا پشیمونمو از همشون طلب حلالیت میکنم

شرمندتونم ،شرمنده

حالا چی تموم حرفای اون پسره هم به خیال خام خودش بوده

عاطفه بنده خدا یه شب خونوادگی رفتن خونشون ،داشتن میومدن بیرون از خونه

که پسرگه مست عکسشو داده بود به عاطفه پشتشم شمارش ،عاطفم میگه اون موقع داداشم بوده اگه زود نمیگرفتم

آتیش به پا میکرده بعد اومده دبده عکس خنکه پسریه ،پارش کرده ریخته تو دستشویی!

همش دروغ پشت دروغ ،ولی درس عبرتی شد که دیگه باکسی ازین شوخییای بیجا نکنه

خداروهزار مرتبه شکر که عاطفم سالمه وگرنه هیچی دیگه برام مهم نیست

ببخشید وقتتونو گرفتم

انشاا... درس عبرتی بشه واسه کسایی که شوخیای بیجا وبی مورد با اطرافیانشون مبیکنن



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 17 بهمن 1393برچسب:یه شب خیلی سخت,ساعت11:27توسط سعید و عاطفه | |